پووووف خدایا شکرت این هم از این...با خستگی به طرف خانه رفتم...روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمیامد...
به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود... اه خدایا دیگر باید بلند میشدم... استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست.
بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمیپوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم...
تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود...
از باد گرمیکه از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم،
به طرف مردی که جلیقهی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمیکه آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمیسرم را خاراندم اها خودش بود "خوان"
با هیجان گفتم : «میتونم اقای خوان رو ببینم»
با تعجب گفت: « خوان؟»
از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: «بله، اقای بلک منو فرستادن.»
خندید، به سبک اسپانیائیها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است) قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا...
در میان خندههایش گفت: «تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم»
و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : «خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.»
از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:«همراه من بیاین خانوم»
پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای جلز و ولز غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو میامد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشهای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.
خوان با دست روی میز کوچک گوشهی اشپز خانه که رویانسطل و طی گذاشته شد بود زد و صدایانباعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.
بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواسها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچهها،یه همکار جدید دارین...هرا خانوم .
و با دست مرا کمیبه جلو هل داد .
جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟
با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غرهای به پسر رفت و گفت :خودشه.
مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانهای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.
انگار همه با من صمیمیشده بودند ،یکی یکی میامدند جلو و به خوان پیشنهاد میدادند که در کارها به انها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربهای از کار در اشپزخانه ندارم.
خوان لحظهای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیهی مواد اولیه رو به عدهی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه
و خندید.
لباس سفید و مشکیای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.
با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟
شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید...
اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد!
به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روزهای کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته...
سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟