دل بی پناه من...
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد
من با گذر ثانیهها میمیرم
در این شعلهی قدیمیسالهاست در حال سوختنم
دیگر نهاناهنگ قدیمیحالم را جا میاورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر شر باران
دلم هزار تکه شده و تکههای تیزش شاه رگم را بریدههه...
تاولهای چرکین تمام بدنم را پوشانده...
از جیغهای خفه گلوی جانم زخمیاست انگار استخوانهایم خالی اند بدنم میسوزد... از درد مینالم، به خودم میپیچم...
گاهی به خودم میگویمای کاش
ای کاش یک نفر در دنیا شبیه من بود
چرا حتی یک نفر مثل من فکر نمیکند...
به جنون رسیده ام
ساعتها با خودم تمرین میکنم شاید شبیه ادمهای طبیعی بشوم
اما...
انگار این جان تیره و دردناک من از سیارهی دیگری امده است
امده تا اینجا خوب بسوزد...
دیگر طاقت ندارم
دیگر اشکی نمانده
مرا به سیاره خودم برگردانید...